خیام ۔۔۔ رباعیات (الف، ب، ت، خ، د)

برخیز بتا بیا ز بهر دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا به هم نوش کنیم

زآن پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

۔۔۔

چون عهده نمی‌شود کسی فردا را

حالی خوش دار این دل پر سودا را

می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه

بسیار بتابد و نیابد ما را

۔۔۔۔

قرآن که مهین کلام خوانند آن را

گهگاه نه بر دوام خوانند آن را

بر گرد پیاله آیتی هست مقیم

کاندر همه جا مدام خوانند آن را

۔۔۔

گر می نخوری طعنه مزن مستان را

بنیاد مکن تو حیله و دستان را

تو غره بدان مشو که می می‌نخوری

صد لقمه خوری که می غلام است آن را

۔۔۔

هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا

چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا

معلوم نشد که در طربخانۀ خاک

نقاش ازل بهر چه آراست مرا

۔۔۔۔

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

۔۔۔

آن قصر که جمشید در او جام گرفت

آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت

بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر

دیدی که چگونه گور بهرام گرفت

۔۔۔

ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

۔۔۔

اکنون که گل سعادتت پربار است

دست تو ز جام می چرا بیکار است

می خور که زمانه دشمنی غدار است

دریافتن روز چنین دشوار است

۔۔۔

امروز تو را دسترس فردا نیست

واندیشهٔ فردات به جز سودا نیست

ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست

کاین باقی عمر را بها پیدا نیست

۔۔۔

ای آمده از عالم روحانی تفت

حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت

می نوش ندانی ز کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

۔۔۔۔۔

ای چرخ فلک خرابی از کینهٔ توست

بیدادگری شیوهٔ دیرینهٔ توست

ای خاک اگر سینه تو بشکافند

بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست

۔۔۔۔

ای دل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زآن پیش که سبزه بر دمد از خاکت

۔۔۔

این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت

کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت

هر کس سخنی از سر سودا گفتند

زآن روی که هست کس نمی‌داند گفت

۔۔۔

این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست

در بند سر زلف نگاری بوده‌ست

این دسته که بر گردن او می‌بینی

دستی‌ست که بر گردن یاری بوده‌ست

۔۔۔۔

این کوزه که آبخوارهٔ مزدوری‌ست

از دیدهٔ شاهی و دل دستوری‌ست

هر کاسهٔ می که بر کف مخموری‌ست

از عارض مستی و لب مستوری‌ست

۔۔۔

این کهنه رباط را که عالم نام است

وآرامگه ابلق صبح و شام است

بزمی‌ست که واماندۀ صد جمشید است

قصری‌ست که تکیه‌گاه صد بهرام است

۔۔۔

این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت

چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت

روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت

۔۔۔

بر چهرۀ گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

۔۔

پیش از من و تو لیل و نهاری بوده‌ست

گردنده فلک نیز بکاری بوده است

هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین

آن مردمک چشم نگاری بوده‌ست

۔۔۔

تا چند زنم به روی دریاها خشت

بیزار شدم ز بت‌پرستان کنشت

خیام ، که گفت دوزخی خواهد بود

که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت

۔۔۔

ترکیب پیاله‌ای که در هم پیوست

بشکستن آن روا نمی‌دارد مست

چندین سر و پای نازنین از سر و دست

از مهر که پیوست و به کین که شکست

۔۔۔

ترکیب طبایع چو به کام تو دمی‌ست

رو شاد بزی اگرچه بر تو ستمی‌ست

با اهل خرد باش که اصل تن تو

گردی و نسیمی و غباری و دمی‌ست

۔۔۔

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو برخواهد رست

۔۔۔

چون بلبل مست راه در بستان یافت

روی گل و جام باده را خندان یافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت

دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

۔۔۔۔

چون چرخ به کام یک خردمند نگشت

خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت

چون باید مرد و آرزوها همه هشت

چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت

۔۔۔

چون لاله به نوروز قدح گیر به دست

با لاله‌رخی اگر تو را فرصت هست

می نوش به خرمی که این چرخ کهن

ناگاه تو را چو خاک گرداند پست

۔۔۔

چون نیست حقیقت و یقین اندر دست

نتوان به امید شک همه عمر نشست

هان تا ننهیم جام می از کف دست

در بی‌خبری مرد چه هشیار و چه مست

۔۔۔۔

چون نیست ز هرچه هست جز باد به دست

چون هست به هرچه هست نقصان و شکست

انگار که هرچه هست در عالم نیست

پندار که هرچه نیست در عالم هست

۔۔۔

خاکی که به زیر پای هر نادانی‌ست

کفّ صنمیّ و چهرهٔ جانانی‌ست

هر خشت که بر کنگرهٔ ایوانی‌ست

انگشت وزیر یا سر سلطانی‌ست

۔۔۔۔

دارنده چو ترکیب طبایع آراست

از بهر چه اوفکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ور نیک نیامد این صور عیب که راست

۔۔۔

در پردۀ اسرار کسی را ره نیست

زین تعبیه جان هیچ‌کس آگه نیست

جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست

می خور که چنین فسانه‌ها کوته نیست

۔۔۔

در خواب بدم مرا خردمندی گفت

کز خواب کسی را گل شادی نشکفت

کاری چه کنی که با اجل باشد جفت؟

می خور که به زیر خاک می‌باید خفت

۔۔۔

در دایره‌ای که آمد و رفتن ماست

او را نه بدایت نه نهایت پیداست

کس می‌نزند دمی در این معنی راست

کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست

۔۔۔

در فصل بهار اگر بتی حور سرشت

یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت

هر چند به نزد عامه این باشد زشت

سگ به ز من است اگر برم نام بهشت

۔۔۔

دریاب که از روح جدا خواهی رفت

در پردۀ اسرار فنا خواهی رفت

می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

۔۔۔۔

ساقی گل و سبزه بس طربناک شده‌ست

دریاب که هفته دگر خاک شده‌ست

می نوش و گلی بچین که تا درنگری

گل خاک شده‌ست و سبزه خاشاک شده‌ست

۔۔۔

عمری‌ست مرا تیره و کاری‌ست نه راست

محنت همه افزوده و راحت کم و کاست

شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست

ما را ز کس دگر نمی‌باید خواست

۔۔۔۔

فصل گل و طرف جویبار و لب کشت

با یک دو سه اهل و لعبتی حورسرشت

پیش آر قدح که باده‌نوشان صبوح

آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت

۔۔۔۔۔

گر شاخ بقا ز بیخ بختت رستست

ور بر تن تو عمر لباسی چستست

در خیمه تن که سایبانی‌ست ترا

هان تکیه مکن که چارمیخش سستست

۔۔۔

گویند کسان بهشت با حور خوش است

من می‌گویم که آب انگور خوش است

این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار

کآواز دهل شنیدن از دور خوش است

۔۔۔۔

گویند مرا که دوزخی باشد مست

قولی‌ست خلاف ، دل در آن نتوان بست

گر عاشق و میخواره به دوزخ باشند

فردا بینی بهشت همچون کف دست

۔۔۔۔۔

من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت

از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت

این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

۔۔۔۔۔

مهتاب به نور دامن شب بشکافت

می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت

خوش باش و میندیش که مهتاب بسی

اندر سر خاک یک به یک خواهد تافت

۔۔۔۔

می خوردن و شاد بودن آیین من است

فارغ بودن ز کفر و دین دین من است

گفتم به عروس دهر کابین تو چیست

گفتا دل خرم تو کابین من است

۔۔۔۔

می لعل مذاب است و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می خندان است

اشکی است که خون دل در او پنهان است

۔۔۔۔

می نوش که عمر جاودانی این است

خود حاصلت از دور جوانی این است

هنگام گل و باده و یاران سرمست

خوش باش دمی که زندگانی این است

۔۔۔۔

نیکی و بدی که در نهاد بشر است

شادی و غمی که در قضا و قدر است

با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل

چرخ از تو هزار بار بیچاره‌تر است

۔۔۔۔

در هر دشتی که لاله‌زاری بوده‌ست

از سرخی خون شهریاری بوده‌ست

هر شاخ بنفشه کز زمین می‌روید

خالی‌ست که بر رخ نگاری بوده‌ست

۔۔۔۔

هر ذره که در خاک زمینی بوده‌ست

پیش از من و تو تاج و نگینی بوده‌ست

گرد از رخ نازنین به آزرم فشان

کآن هم رخ خوب نازنینی بوده‌ست

۔۔۔۔

هر سبزه که بر کنار جویی رسته‌ست

گویی ز لب فرشته‌خویی رسته‌ست

پا بر سر سبزه تا به خواری ننهی

کآن سبزه ز خاک لاله‌رویی رسته‌ست

۔۔۔۔۔

یک جرعهٔ می ز ملک کاووس به است

از تخت قباد و ملکت طوس به است

هر ناله که رندی به سحرگاه زند

از طاعت زاهدان سالوس به است

چون عمر به سر رسد چه شیرین و چه تلخ

پیمانه چو پر شود چه بغداد و چه بلخ

می نوش که بعد از من و تو ماه بسی

از سَلخ به غٌرّه آید از غره به سلخ

۔۔۔

آنان که محیط فضل و آداب شدند

در جمع کمال شمع اصحاب شدند

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند

۔۔۔۔

آن را که به صحرای علل تاخته‌اند

بی او همه کارها بپرداخته‌اند

امروز بهانه‌ای درانداخته‌اند

فردا همه آن بود که درساخته‌اند

۔۔۔۔

آن‌ها که کهن شدند و این‌ها که نوند

هر کس به مراد خویش یک تک به دوند

این کهنه‌جهان به کس نماند باقی

رفتند و رویم دیگر آیند و روند

۔۔۔۔۔۔

آن‌کس که زمین و چرخ و افلاک نهاد

بس داغ که او بر دل غمناک نهاد

بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک

در طبل زمین و حقهٔ خاک نهاد

۔۔۔

آرند یکی و دیگری بربایند

بر هیچ‌کسی راز همی‌نگشایند

ما را ز قضا جز این قدر ننمایند

پیمانهٔ عمر ماست می‌پیمایند

۔۔۔

اجرام که ساکنان این ایوان‌اند

اسباب تردد خردمندان‌اند

هان تا سر رشتهٔ خرد گم نکنی

کآنان که مدبرند سرگردان‌اند

۔۔۔۔

از آمدنم نبود گردون را سود

وز رفتن من جلال و جاهش نفزود

وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود

کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود

۔۔۔۔

از رنج کشیدن آدمی حر گردد

قطره چو کشد حبس صدف در گردد

گر مال نماند سر بماناد به جای

پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد

۔۔۔

افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد

وز دست اجل بسی جگرها خون شد

کس نآمد از آن جهان که پرسم از وی

کاحوال مسافران دنیا چون شد

۔۔۔

افسوس که نامهٔ جوانی طی شد

و آن تازه بهار زندگانی دی شد

آن مرغ طرب که نام او بود شباب

افسوس ندانم که کی آمد کی شد

۔۔۔

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام ز ما و نی‌ نشان خواهد بود

زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل

زین پس چو نباشیم همان خواهد بود

۔۔۔۔

این عقل که در ره سعادت پوید

روزی صد بار خود تو را می‌گوید

دریاب تو این یک دم وقتت که نه‌ای

آن تره که بدروند و دیگر روید

۔۔۔

این قافلهٔ عمر عجب می‌گذرد

دریاب دمی که با طرب می‌گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می‌گذرد

۔۔۔۔

بر پشت من از زمانه تو می‌آید

وز من همه کار نانکو می‌آید

جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو

گفتا چه کنم خانه فرومی‌آید

۔۔۔

بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد

وز خوردن آدمی زمین سیر نشد

مغرور بدانی که نخورده‌ست تو را

تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد

۔۔۔۔

بر چشم تو عالم ارچه می‌آرایند

مگرای بدان که عاقلان نگرایند

بسیار چو تو روند و بسیار آیند

بربای نصیب خویش کت بربایند

۔۔۔۔

بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا می‌دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجتم به داور خوانند

۔۔۔۔۔

تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد

چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد

گر چشمهٔ زمزمی و گر آب حیات

آخر به دل خاک فروخواهی شد

۔۔۔۔۔

تا راه قلندری نپویی نشود

رخساره بخون دل نشویی نشود

سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان

آزاد به ترک خود نگویی نشود

۔۔۔۔۔

تا زهره و مه در آسمان گشت پدید

بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید

من در عجبم ز می‌فروشان کایشان

به زآن‌که فروشند چه خواهند خرید

۔۔۔۔۔

چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد

دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد

کار من و تو چنان‌که رای من و توست

از موم به دست خویش هم نتوان کرد

۔۔۔۔۔

در دهر هر آن‌که نیم‌نانی دارد

از بهر نشست آشیانی دارد

نه خادم کس بود نه مخدوم کسی

گو شاد بزی که خوش‌جهانی دارد

۔۔۔۔۔

دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود

غم خوردن بیهوده نمی‌دارد سود

پر کن قدح می به کفم درنه زود

تا باز خورم که بودنی‌ها همه بود

۔۔۔۔۔

روزی‌ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

ابر از رخ گلزار همی‌شوید گرد

بلبل به زبان حال خود با گل زرد

فریاد همی‌کند که می باید خورد

۔۔۔۔۔۔

روزی‌ست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد

ابر از رخ گلزار همی‌شوید گرد

بلبل به زبان حال خود با گل زرد

فریاد همی‌کند که می باید خورد

۔۔۔۔۔۔

می خور که ز دل کثرت و قلت ببرد

و اندیشه هفتاد و دو ملت ببرد

پرهیز مکن ز کیمیایی که از او

یک جرعه خوری هزار علت ببرد

۔۔۔۔۔

هر راز که اندر دل دانا باشد

باید که نهفته‌تر ز عنقا باشد

کاندر صدف از نهفتگی گردد در

آن قطره که راز دل دریا باشد

۔۔۔۔۔

هر صبح که روی لاله شبنم گیرد

بالای بنفشه در چمن خم گیرد

انصاف مرا ز غنچه خوش می‌آید

کاو دامن خویشتن فراهم گیرد

۔۔۔۔

هرگز دل من ز علم محروم نشد

کم ماند ز اسرار که معلوم نشد

هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز

معلومم شد که هیچ معلوم نشد

۔۔۔۔۔۔

هم دانهٔ امید به خرمن ماند

هم باغ و سرای بی تو و من ماند

سیم و زر خویش از درمی تا به جوی

با دوست بخور گرنه به دشمن ماند

۔۔۔۔۔

یاران موافق همه از دست شدند

در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر

دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند

۔۔۔۔۔

یک جام شراب صد دل و دین ارزد

یک جرعهٔ می مملکت چین ارزد

جز بادهٔ لعل نیست در روی زمین

تلخی که هزار جان شیرین ارزد

۔۔۔۔

یک قطرهٔ آب بود با دریا شد

یک ذرهٔ خاک با زمین یکتا شد

آمدشدن تو اندر این عالم چیست

آمد مگسی پدید و ناپیدا شد

۔۔۔۔

یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد

از کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد

مأمور کم از خودی چرا باید بود

یا خدمت چون خودی چرا باید کرد

۔۔۔۔

Related posts

Leave a Comment